کتاب تاریخم تمام می شود و قیچی شاید آخرین اس ام اس اش را برای روحیه دهی ام می فرستد.
"خریدمش برات، گذاشتمش گوشه ی خوابت... بخواب پیداش می کنی"
قرار بود اگر کتاب تاریخم را تمام کنم - که گمان می رفت هیچ وقت تمام نشود- آن چیزی را که می خواهم برایم بیاورد...
حالا ایستاده ام وسط اتاقم و فکر می کنم که نمی شد به جای "گوشه ی خواب" بگذاردش " زیر بالشم" که فردا صبح که از خواب بلند می شوم بدون خستگی های خواندن کتاب تاریخ و نگرانی دوره نکردن قاجاریه از زیر بالشم برش دارم و این بار واقعا -نه در خواب- برویم میان همان باغ گردوی پشت مدرسه که نمی توانستیم گردوهایش را بخوریم چون مال ما نبود....
ایستاده م و کتاب تاریخ خسته ام روی زمین افتاده و فکر می کنم که برای اینکه فردا صبح دستم را با خوشحالی از زیر بالشم بیرون بیاورم حاضرم همه ی دندان های شیری کودکی ام را گرو بگذارم....
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
پ.ن: اجباری به خواندن نیست... وقتی پرت و پلا هایم را فقط خودمم می فهمم.... این بار مثل قدیم ها فقط خودم... نه هیچ کس دیگر...:(